هنری

 سلام!

حال همه‌ی ما خوب است ،ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

از شب که گذشتیم ،حرفی بزن سلا م نوش لیمویِ گَس!


نه من سراغ شعر می‌روم، نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است،تنها در تو به حیرت می‌نگرم ر‌یرا ،هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده‌ام
پس اگر این سکوت ،تکوین خواناترین ترانه‌ی من است ،تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همه‌ی اینها گذشته، بگو: راستی در آن دور دستِ گمشده آیا هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا می‌نگرد؟!

می‌توانم کنار تو باشم و باز بی آواز از راز این همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسیدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب این هم زمستانِ لنگر نشین،


هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو می‌کنم.
حالا همین شوقِ بی‌قیمت و قاعده،همین حدود رویا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقلیم شقایق و خیالِ پروانه پادشاهی کنیم.

اشتباه از ما بود ،اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی ،دلهامان پُر، گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم :
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.


حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم از خانه که می‌آئی یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ، و تحملی طولانی بیاور احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!

در ارتباط مخفی خود با خواب گریه‌ها حرفهای عجیبی شنیده‌ام.


هی ساده، ساده! از پس آستینِ گریه گمان می‌کنند:آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی‌ست. حالا تو هم بلند شو،‌ بگو "ها" وُ برو!


اصلا چکارشان داری؟اینان که مونس همین دو سه روزِ گُلند و گلبرگند و این درخت هم که از خودشان است ،یک هفته‌ای می‌آیند همین حدود ما و هی هوای خوش و بعد هم می‌روند جائی دور آن دورها ...


چقدر قشنگند! می‌شنوی ریرا؟ به خدا پروانه‌ها پیش از آنکه پیر شوند،‌ می‌میرند.
حالا بیا برویم از رگبار واژه‌ها ویران شویم عیبی ندارد یکی بودن دیوارِ باغ و صدای همسایه،
باران که باز بیاید می‌ماند آسمان و خواب و خاطره‌ای ... یا حرفی میان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ریرا، میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم ،بی‌راه و بی‌شمال ،بی‌راه و بی‌جنوب ،بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ،اسامی آسان کسانم را ،نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد.
حتی همان چند چراغ دور .که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان،چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید ؟از کجا آمده‌اید؟ کی از راه رسیده‌اید؟ چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید ؟این همه علامت سوال برای چیست؟مگر من آشنای شمایم که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام ،فقط از میان تمام نامها، نمی‌دانم از چه "ریرا" را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو ،شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید؟
می‌گویند در کوی شما ،هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است چه حوصله‌ئی ریرا! بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم ،می‌خواهم سیگاری بگیرانم ،می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!


- آیا میان آن همه اتفاق ،من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟

می‌ترسم، مضطربم و با آن که می‌ترسم و مضطربم باز با تو تا آخرِ دنیا هستم
می‌آیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار می‌کنم
و آهسته زیر لب می‌گویم
برایت آب آورده‌ام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید
با این همه ... دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!


خسته‌ام ری‌را!
می‌آیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئیم
توی راه خوابهامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعریف می‌کنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خندیم،
بعد هم به راهی می‌رویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمی‌آید
کاری به کار ما ندارند ری‌را،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.


وقتی دستمان به


غروب است
با آن که می‌ترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد

خداحافظ ...!
خداحافظ پردهْ‌نشین محفوظِ گریه‌ها
خداحافظ عزیزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصه‌ی هر چه همین هوای همیشه‌ی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بی‌دلیل رفتن‌ها
خداحافظ ...!


حالا دیدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیده‌اند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینه‌سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه‌ی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه، ...
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!


نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت 1:34 عصر توسط انیسه پارسایی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin